صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز | ||
|
ساعت چهار بامداد 26 مرداد سال 87 بود. خیلیها شاید در هوای خنک صبحگاهی یا کولر خانه در کنار عزیزان و خانوادهاشان آرمیده و با لبخندی بر لب و امید به شادیهای فردای زندگی، خوابهای خوش میدیدند. اما کسی چه میدانست که کمی آنسوتر دخترکی داشت با چشمان وحشتزده به جلّادش التماس میکرد. التماس میکرد که جانش را نگیرد. او هنوز جوان بود. 18 سال بیشتر نداشت و با دژخیمش چنین لابه و زاری میکرد که: - پدرجان! پدرجان! تو را خدا.. تو را خدا مرا نکش! مگر من چه کردهام؟! مگر من دختر تو نیستم؟! مگر تو مرا به دنیا نیاوردهای؟! چرا میخواهی مرا بکشی؟! چرا با آن ساتور میخواهی گردنم را بزنی؟! مگر تو نباید مایهی امنیت و آرامش من باشی؟! مگر من نباید در کنار تو، در خانهی تو آرامترین لحظات را داشته باشم؟ پدر جان.. پدر عزیزم.. آن ساتور را کنار بگذار.. مرا نکش.. من گناهی ندارم.. میدانم هیچ وقت مرا دوست نداشتهای.. وقتی به دنیا آمدم نه تنها نخندیدی بلکه در سرمای زمستان مرا با مادرم از خانه بیرون کردی.. از اینکه مادرم مرا به دنیا آورده بود خشمگین بودی.. تو مرا نمیخواستی.. دختر نمیخواستی.. ولی.. ولی چه کنم که دختر شدم.. سالها من و مادرم را از خود راندی.. طوری که مادرم سر از تیمارستان درآورد و هنوز هم آنجاست.. چند روز پیش رفتم ببینمش.. آی مادر رنجدیدهام.. کجایی.. کجایی که ببینی پدر عزیزم میخواهد مرا بکشد.. میخواهد بالأخره کاری را که همیشه آرزو داشته انجام دهد.. میخواهد از شر وجود من راحت شود.. کاش به من اجازه داده بودند در تیمارستان پیشت بمانم.. چون میدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است.. پدر جان.. پدر جان مرا نکش.. من از مردن میترسم هرچند.. هرچند هیچ وقت طعم زندگی را نچشیدهام.. مرا به زور شوهر دادی و در اصل فروختی.. هرگز نفهمیدم زندگی چیست.. در خانهی شوهری که چندین و چند سال از من بزرگتر بود؛ بدترین آزارها را تحمّل کردم چون خانهی پدری مأمنی برای من نبود.. پناه من نبود.. جایی برای من نداشت.. پدرجان.. آن ساتور را بگذار کنار.. من دخترت هستم.. پارهی تنت هستم.. چگونه میتوانی تا بدین اندازه بیرحم باشی؟! پدرجان.. از چشمهایت میترسم.. چشمهایی که در آنها کمترین نشانی از محبت پدرانه نمیبینم.. چقدر با من غریبه هستی.. پدر جان این خانهی من هم هست.. چرا در خانهام مرا میکشی؟! چرا درها را بستهای؟! چرا نمیخواهی کسی مرا نجات بدهد؟ چرا نمیخواهی کسی فریادم را بشنود؟ پدر جان.. پدر عزیزم.. من دختر ضعیف تو هستم.. آن از مادر بیچارهام در کنج تیمارستان.. این هم از شما.. پس من به کجا پناه ببرم؟ خدایا.. خدایا.. به فریادم برس.. من بیگناهم.. من بیگناهم و تو خود بهتر از هر کس دیگر میدانی.. پدر جان.. پدر جان.. تو را به خدا به من رحم کن.. مرا نزن.. آخ.......... بس است.. بس است.. نزن.. پ پ پ پ در.. پپپ..ددد............................
و خون فوّاره زد و بخشی از صورتش را پوشاند. صدای فریاد و ضجّههای دردناک دخترک دیگر درنیامد. گلویش بریده شده بود. چشمان وحشتزدهی معصومش کمکم خیره شده و از جنبش افتادند. دست و پا زدنش نیز چندان نپایید و لاشهی ضعیف و بیجانش سرانجام در برابر پــــــــــــــــــــــــــدر آرام گرفت...
نام آن دخترک فرشتهی نجاتی بود. ساکن روستای کانیدینار مریوان که هیچگاه فرشتهی نجاتی به نجاتش نیامد..
![]() پێکهنینم دێ به گریان گهر خهمی من چاره کا
ئاخ که شک نابهم کهسێ ئیدراکی ئهم ئازاره کا
ناخی گرتووم چنگی بوغزێکی پڕووکێنهر بهڵام
بێجگه خۆم کێ ههستی ئهشکهنجهی پهتی ئهم داره کا
چهرخی زاڵم! سهد ههزاران جارهیه دهردی دڵم
باوهڕم پێ ناکرێ ئیتر بڕی ئهم جاره کا
بۆ گهرووم بدڕێ له ناڵهی جهوری دهور و دوورهکان
لێره باوکی مێهرهبان گهر ئهوکی کیژی پاره کا
لێم گهڕێن گهر کهوشهنی شێعرم شکاند بهم مهحنهتهم
پشتی شێعرم ناتوانێ تامڵی ئهم باره کا
کاتێ هاتی پێکهنین پاوان کرا بوو کاتی چوون
با برات ئهشکێکی ئاڵت تۆشه لهم شهوگاره کا برچسبها: قتل های ناموسیقتل فرشته ی نجاتیدخترکشی در قرن بیست و یکم [ دو شنبه 26 مرداد 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] چندی پیش یکی از آشنایان که کودکی را از بدو تولّد به فرزندخواندگی پذیرفته است (و البته از این لحاظ بسی قابل تحسین و ستایش است) ماجرایی را در کمال خونسردی و حتّی میشود گفت ذوق و هیجان بازگو کرد که برای مدّتها بر اندیشه و عواطفم سنگینی میکرد. یادآور شوم که کودک یاد شده اکنون دختربچّهای دو سال و نیمه است. جریان از این قرار بوده که همراه با دخترخواندهاش به مناسبت فرارسیدن ماه رمضان به روستایی رفتهاند که در آنجا به منظور استفاده در ایّام روزهداری، دهها رأس گوسفند و گاو در برابر چشمان دخترک کشتار شدهاند. اذعان میکنم که نمیخواستم این سخن را جدّی بدانم و دوست داشتم بگوید شوخی کرده است! ولی.. ولی همچنانکه گفتم چنان با آب و تاب به بازگویی آن رخداد باورنکردنی ادامه میداد که در نهایت نتوانستم در برابر داستان آن ستم بارز در حقّ آن کودک بیگناه که مجبور به دیدن چنان صحنههایی شده مقاومت کنم و شدیداً برآشفته شده و بازگوینده را مورد سرزنش شدیدی قرار دادم. وی که ناباورانه هرگز انتظار چنان واکنشی را نداشت کاملاً مستأصل گردیده بود و میکوشید مرا آرام سازد و البته کار خود را توجیه نماید. وقتی از او پرسیدم: «کودک چه واکنشی در برابر آن صحنهها داشت؟» با لبخندی بر لب که گویا میخواست به من بفهماند پریشان شدنم چندان اساسی نداشته پاسخ داد: «اتّفاقاً بسیار هم شادی میکرد..!! مدام به گوشها و زبانها و کلّههای بریده شده دست میزد و میخندید..!!» و وقتی گفتم: «آخر چگونه ممکن است؟» گفت: «برایش یک چیز عادی شده..!!» و صد برابر روح و قلبم از این پاسخ فشرده شد و دانستم که شاید این بار نخست نبوده است. گفتم: «آخر برادر من! این چه کاری است که از آن دفاع هم میکنی و با افتخار از آن یاد میکنی؟ کجای این کار صحیح است؟؟» شاید باورتان نشود که در آخر چه چیز دیگری را نیز اضافه کرد. با آخرین حرفی که در توجیه آن جریان بر زبان آورد؛ دیگر فهمیدم عمق فاجعه بسی باورنکردنیتر از این حرفهاست. گفت: «آخوند مسجد هم آنجا بود و کاملاً این کارم را تأیید کرد و گفت که کار خوبی میکنی این قربانی کردنها را نشانش میدهی چون با این کار باعث میشوی که ترسش از این کارها و سر بریدنها از میان برود..»!!!!!! آتش گرفتم. زمین و زمان در نظرم تیره و تار شد. پس که اینطور؟! این نوع پرورش انسانی، حکم شرعی داشت!! تقریباً فریاد زدم که: «آخر این چه حرف سخیفی است؟؟ این چه پرورش و تربیتی است؟؟ مگر قرار است این کودک در آینده چه کاره شود؟؟ قصاب شود؟! جلّاد شود؟! شکنجهگر شود؟! میخواهد آدم سر ببرّد که میخواهید این کارها برایش عادی شود و ترسش از میان برود؟! عوض آنکه به او مهربانی کردن و دوستی با حیوانات را یاد بدهید؛ میآیید و رقّت قلب پاک و کودکانهی او را نیز اینگونه نیست و نابود میسازید؟؟ آخر چرا؟؟ این چه اعتقاد ضد بشری و بیمایهای است که دارید؟؟..» البته شاید گفتههایم دقیقاً اینها نبودند ولی تقریباً همین گونه سخن گفتم. دیگر نمیتوانستم نفس بکشم. مدام صحنههایی را که او تعریف کرده بود پیش چشم مجسّم میکردم.. وااای.. من که خود هنوز نتوانستهام به عمرم چنین صحنههای را از دور نیز تاب آورم و ببینم؛ چگونه یک کودک.. نه.. نه.. این ستمی آشکار است.. اگر در سرزمین کفر«!» چنین چیزی روی داده بود بدون شک این پدرخوانده را به شدیدترین وجهی مجازات میکردند آن وقت اینجا به عنوان یک شیوهی تربیتی مورد تأیید نیز هست و مایهی افتخار و ثواب!! به خاطر آوردم یکی از دوستان سالها پیش ماجرایی را در ارتباط با قتلعامهای کردستان عراق و گروههای تندرو مذهبی جندالأسلام برایم نقل کرده بود که وقتی از یکی از جانیان پرسیده شده بود شما چگونه توانستهاید اقدام به بریدن سر انسان کنید؟ در پاسخ گفته بود در آغاز راحت نبود و برای همین هم ما از بریدن سر جوجه و مرغ و حیوانات چهارپا شروع کردیم و سپس به تدریج این جرئت و توان را برای بریدن سر انسان یافتیم! قضاوت با شما.. من دیگر چیزی نمیگویم.. و این بود شرح بدون شرح..
موادی از پیماننامهی جهانی حقوق کودک مادهی18: والدين در رشد و پرورش كودكان مسؤليت مشترك دارند و دولتها بايد در اين امر به آنان كمك كنند. مادهی19: دولتها مؤظف هستند كودك را از هر نوع بد رفتاري والدين يا سرپرستان ديگر محافظت كنند و براي جلوگيري از هر نوع سوء استفاده از كودك، اقدامات مناسب اجتماعي را انجام دهند. مادهی21: دركشورهايي كه نظام فرزند خواندگي وجود دارد، اين امر بايد با توجه به منافع عاليهی كودك و با كمك مقامات ذيصلاح، انجام گيرد. مادهی25: وضع كودكي كه از طرف دولت به افراد يا خانوادهها سپرده ميشود، بايد مورد ارزيابي منظم قرار گيرد. مادهی27: هر كودك حق دارد از سطح زندگيای برخوردار شود كه رشد جسمي، ذهني، رواني و اجتماعي او را تأمين كند. مادهی37: هيچ كودكي نبايد مورد شكنجه، رفتار ستمگرانه و بازداشت غير قانوني قرار گيرد. اعمال مجازات اعدام و حبس ابد در مورد كودكان بايد ملغي گردد. برچسبها: نقدکودک آزاریشکنجه ی روحی کودکانکشتار حیواناتتربیت دینیکشتن حیوانات در برابر چشم کودکان [ سه شنبه 24 تير 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] در رابطه با پیدا شدن یک نوزاد چینی در لوله ی فاضلاب
- اینجا کجاست؟.. اینجا کجاست؟.. من به کجا آمدهام؟.. مادر؟! مادر؟! من گرسنهام!.. سردم است!.. سردم است!.. اینجا چقدر تنگ و بدبوست!.. خدایا..! من شیر میخواهم..! گرسنهام! چرا کسی مرا در آغوش نمیگیرد؟! چرا کسی صدای گریههای مرا نمیشنود؟! چرا اینجا اینقدر بدبوست؟! مادر؟! مادر جان؟! چرا مرا نمیبوسی؟! مادر کجایی؟! من آمدهام! من به دنیا آمدهام! پس چرا خبری از یک بستر گرم و نرم نیست؟! خدایا.. نمیتوانم سرم را حرکت بدهم! چیز سفتی مرا اذیت میکند.. چقدر تاریک است! من میترسم مادر جان! به من شیر بده! تو را خدا به من شیر بده! مرا در آغوشت بگیر! پس چرا نیستی؟! مادر اینجا تاریک است! چشمهایم میسوزند.. چشمهایم اذیت میشوند.. مادر! من تو را میخواهم.. من گرسنهام.. مادر؟! چرا صدایت را نمیشنوم؟! چرا به من نمیگویی عزیزم؟! چرا صدای خوشحالی و خنده از کسی نمیشنوم؟! کسی از آمدنم خوشحال نیست؟! چرا؟! مگر من چه کردهام؟! مگر به دنیا آمدن یک نفر، مادرش را خوشحال نمیکند؟! آآآخ!! من شیر میخواهم!! شیـــــــــــر!! گرسنهام.. خدا؟! خدا؟! تو هم نیستی؟! خودت به من گفتی به دنیا بیایم! پس چرا اینجا اینطوری است؟! دنیا این جای تنگ و تاریک و بدبوست؟! چرا گفتی دنیا جای قشنگی است با شیر و گلها و پرندهها و آسمان آبی؟! اینها کجا هستند؟! چرا من در این جای تنگ و سرد گیر افتادهام؟! خدا جان؟! کجا هستی؟! کجا رفتی؟! تو هم مرا تنها گذاشتی؟! خدا چقدر خسته شدهام.. دستها و پاهای کوچکم را به زور میتوانم حرکت بدهم.. از بس فریاد زدم و گریه کردم، گلویم درد گرفت.. من شیر میخواهم.. من خستهام.. من سردم است.. چرا اینجا افتادهام؟؟ مادر؟! مااااادر؟! مااااااااااااااااااااااااادر؟!.. کجایی؟! چرا مرا اینجا انداختهای؟! چرا؟! مرا دوست نداشتی؟! پس.. پس چرا.. چرا مرا به دنیا کشاندی؟! چرا؟! خب.. مرا بر سر راهی میگذاشتی تا شاید کسی دلش به حالم بسوزد و مرا با خود ببرد.. چرا این کار را با من کردهای؟! چرا مرا در اینجای ناآشنا تنها گذاشتهای؟! مادر؟! چرا مرا نخواستی؟! من چه گناهی کردهام؟! من فقط تو را داشتم.. اگر تو مرا دوست نداشته باشی دیگر چه کسی دوست دارد؟! آیییییییی.. چیزی چشمهایم را میسوزاند.. گرسنهام.. شیر میخواهم.. سردم است.. چیر خیس و سردی در اطرافم حرکت میکند.. دستها و پاهای کوچکم را دیگر احساس نمیکنم.. مادر.. ماااااااااااااااادر جان.. آغوشت را میخواهم.. دلم برایت تنگ شده است.. من آغوش گرم تو را میخواهم نه این جای سرد را.. نه این جای تنگ و تاریک و بدبو را.. مااادر جان.. مادر خوبم.. مادر عزیزم.. دیگر نمیتوانم گریه کنم.. توان گریه کردنم تمام شده.. فقط میتوانم آهسته ناله کنم و صدایت بزنم.. آآآآآآآآآآآخ چقدر تنهایم.. انگار دنیا برای من در همین جا دارد به آخر میرسد.. م..م..ما.ا.ا..د..ر.. برچسبها: کودک آزارینوزادکشی [ چهار شنبه 8 خرداد 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] شعری زیبا و تأثیرگذار درباره ی کودکان کار از هم گوهر گرامی غلامرضا نصرالهی (با سپاس از ایشان که در مورد این شعر اطلاع و اجازه ی انتشار آن را در این وبلاگ داده اند.) *** کودکان همیشه غایب نیمکت های چشم به راه در خیابان دود و بوق و دروغ - " آقا تو را به خدا بیاین کفشاتونو واکس بزنم " و کفش هایی که التماس های ماسیده در سرما را عبور می کنند خیابانی به بزرگی روز جهانی کودک خیابانی به کوچکی کنوانسیون حقوق کودکان خیابانی به اندازه ی لبخند های رنگ باخته ی اسکناس های پنجاه تومانی در آغوش لحظه های دود آلود و آغوش خالی مادران رختشوی محله های شمالی روزهای گرسنگی کم خونی بی پناهی - " شیشه پاک می کنیم فقط صد تومن " شتاب دست ها و دستمال ها در خیابان های متراکم خرداد و مرداد گرمازده ی محبت بی دریغ کولر پژوها و پاترول ها! کودکان کارگاه و کوره پزخانه کودکان مزرعه و ساختمان کودکان امروز و هر روز کودکان فرداهای نافرجام و گوری کوچک و دست های خسته ای که گیسوان خاک را چنگ می زنند برچسبها: کودکان کارکودکان خیابانی [ شنبه 12 اسفند 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] به گزارش تکناز به نقل از ایسنا بامداد اواخر اردیبهشتماه سال گذشته مردم روستای «براتآباد» شهرستان بم با صدای فریادهای «كمك» زنی جوان روبرو شدند كه بلند فریاد میزد كه «سوختم» و از مردم درخواست آب میكرد، هرچند همسایهها در لحظات اولیه تصور میكردند كه این زن 24 ساله دچار برقگرفتگی شده است اما هنگامی كه صورت تخریب شده او و دختر دو و نیم سالهاش را دیدند متوجه شدند كه این زن قربانی اسیدپاشی شوهر معتادش شده است.
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() منبع:
http://www.taknaz.ir
و من پس از دیدن این تصاویر و آگاهی از مشروح خبر، ضمن تأثر شدید، پنج بار متأسف شدم:
1-برای مملکتی که اعتیاد در بین مردمانش حکمفرمایی می کنه و هیچ مسؤلی کمرش زیر بار دین و انجام وظیفه و مسؤلیتش خم نمیشه و خم به ابرو نمیاره 2-برای جامعه ای که در سراشیبی تند سقوط اصول اخلاقی و انسانی قرار داره و زعما و دولتمرداش همه ی دغدغه و اندیشه شون شده یک چیز هسته ای و سرزمین های گرم زیتون
3-برای دادگاهی که نمی تونه تشخیص بده یک آدم شیشه ای و معتاد مطلق، صلاحیت و لیاقت سرپرستی یک خانواده رو نداره
4-برای قانونی که طبق ماده ی 220 اون، پدر یا جد پدری می تونن فرزند و یا نوه شونو بدون هیچ ترسی بکشن و جان یک انسان رو بگیرن.
5- برای پدر و شوهری که روی صدام و بن لادن و پینوشه و کارادزیچ و قذافی و هیتلر و تیمور لنگ و هزاران جنایت پیشه ی دیگه رو سفید کرد..
6- و برای این مادر و دختر............. واژه ی «تأسف» چه عادلانه بی معناست...! برچسبها: فتودردخشونت علیه زنانکودک آزاریاعتیاد [ چهار شنبه 10 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] نانت در سرزمین زیتون گم شده است شاید
و آینده ات آتش زنه ای است اکنون که روشن می دارد تنور جنگ را از فیض دیار یوسف
و کودکیت گم شده است در این نزدیکی که بازار چینی ها نشکند
ولی روحت ولی روحت چه هولناک آرام است پیش از طوفان فردا..
برچسبها: شعر فارسیفتودردکودکان کار-خیابانی [ پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] مرا به زور به جهان کشاندید و یا شاید هم در نتیجه ی اشتباهی و هوسی زودگذر.. ولی چرا چرا چرا اکنون چنین مجازاتم می کنید؟؟
یک وکیل دادگستری گفت: اگر والدین به منظور حفاظت از کودک، او را مورد تنبیه قرار دهند عمل آنها جرم محسوب نمیشود به شرطی که از حد متعارف در قانون مجازات اسلامی عبور نکند.
كودك آزاري طبق تعريف سازمان بهداشت جهاني عبارت است از: " آسيب يا تهديد سلامت جسم و روان و يا سعادت و رفاه و بهزيستي كودك به دست والدين يا افرادي كه نسبت به او مسئول هستند. اما در اصطلاح متخصصين امر، هرگونه آسيب جسمي يا رواني و سوء استفادة ی جنسي يا بهرهكشي و عدم رسيدگي به نيازهاي اساسي افراد زير ۱۸ سال توسط افراد ديگر، كودك آزاري تلقي ميشود ."
منابع بعضی از عکس ها: http://anjomanhoqooq.blogfa.com برچسبها: کودک آزاریفتودرد [ سه شنبه 7 فروردين 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] |
|